موسسه زبان روژین ایلیا

  • ۰
  • ۰

مسموم شده بنام عشق

در این مقاله داستان  مسموم شده بنام عشق را خدمت شما عزیزان با ترجمه ی فارسی آن آورده ایم باشد که برای شما دوستان گرامی مفید واقع گردد.


Poisoned In The Name Of Love

The Treaty Oak tree was an old and cherished member of the community. For 600 years, it had stood proudly over the spot where the city of Austin, Texas would one day be. The tree was revered by the native people who predated the city. According to a legend, the tree stood as a witness when European settlers made a treaty with the Native Americans. It was a magnificent tree with branches stretching over 130 feet. The Treaty Oak was loved by all… except for one deranged man, who tried to kill it

One day in 1989, the residents of Austin noticed that their favorite tree had a patch of dead grass beneath it. Upon further examination, they saw that the base of the tree also showed signs of disease. Residents were horrified when they discovered that it was not a natural disease. The tree had been poisoned

Distraught, people came together to save the Treaty Oak. A total of $100,000 was donated to the tree’s recovery

While people were frantically trying to save the tree, the police were on a manhunt for the culprit. They offered a $10,000 reward for information. Before long, they found and convicted Paul Cullen. It turned out that he had poisoned the tree while conducting an occult ritual. The ritual required the death of an oak tree and was intended to end the love he had for a woman and protect her from another man. He also saw the tree’s death as revenge for the outdoor work the state of Texas forced him to do while he was in prison

Cullen was sentenced to spend nine years in prison and pay a $1000 fine. In the end, he only served 3 years

The Treaty Oak’s recovery was touch-and-go at first, and half the tree died. Experts replaced the soil to remove the poison and allow the fresh soil to absorb more poison from the tree. And they installed a sprinkler system to ensure that it always had enough water. Many gave offerings of gifts and cards. And some took more mystical measures. For example, a psychic from Dallas tried to heal the tree by transferring energy into it

Thanks to all the help given by the community, the Treaty Oak still stands proudly over Austin. In 1997, it even sprouted its first acorns since being poisoned. The community dutifully planted them in the hopes of continuing the tree’s legacy


مسموم شده بنام عشق

بلوط پیمان از اعضای سالخورده و ارزشمند جامعه بود. این درخت 600 سال، با افتخار در نقطه ای که شهرستان آستین، ایالت تگزاس روزی در آن واقع بود، قامت برافراشته بود. این درخت مورد احترام افراد بومی بود که پیش از پیدایش این شهر در آن ساکن بودند. بر اساس یک افسانه، این درخت شاهد پیمان مهاجران اروپایی و سرخپوستان بومی آمریکا بوده است. این درخت با شکوه بوده و شاخه های بیش از 130 فوت گسترده شده بودند. بلوط پیمان مورد علاقه همه بود … به جز مردی متجاوز که سعی داشت آن را بکشد.

روزی از روزهای سال 1989، ساکنین آستین متوجه مشتی علف خشک و مرده پای درخت شدند. پس از بررسی بیشتر، متوجه شدند که ریشه درخت نیز حاکی از علائم بیماری است. هنگامی که اهالی کشف کردند که این بیماری طبیعی نیست، وحشت زده شدند. درخت مسموم شده بود.

مردم با آشفتگی دور هم گرد آمدند تا بلوط پیمان را نجات دهند. در مجموع 100000 دلار برای احیای درخت اهدا شد.

هنگامی که مردم به شدت برای نجات درخت تلاش می کردند، پلیس در تعقیب مجرم بود. آنها پاداشی 10،000 دلاری برای دادن اطلاعات تعیین کردند. طولی نکشید که رد پل کولن را گرفتند و او را محکوم کردند. معلوم شد که او هنگام اجرای یک مراسم مخفیانه درخت را مسموم کرده است. این مراسم مستلزم کشتن یک درخت بلوط بود و هدف از انجام آن پایان دادن به عشق خود به یک زن و محافظت از آن زن در برابر مردی دیگر بود. او همچنین مرگ درخت را انتقام کار در فضای بازی تلقی کرد که ایالت تگزاس او را مجبور به انجام آن کرده بود.

کولن به 9 سال زندان پرداخت 1000 دلار جریمه محکوم شد. در نهایت، او فقط 3 سال از آن را در زندان گذراند.

احیای بلوط پیمان در ابتدا سر سری بود و نیمی از درخت خشک شد. کارشناسان برای حذف سم خاک را عوض گردند و اجازه دادند خاک تازه جذب سم بیشتری را از درخت جذب کند. آنها یک سیستم آبیاری نصب کردند تا همیشه آب کافی در اختیار درخت باشد. افراد بسیاری هدایا و کارت هدیه کردند. بعضی دیگر اقدامات عرفانی تری انجام دادند. به عنوان مثال، یک واسطه ای از دالاس سعی کرد از طریق انتقال انرژی درخت را درمان کند.

بلوط پیمان به یُمن کمک های جامعه هنوز با افتخار در آستین قد برافراشته است. در سال 1997، اولین بار پس از مسمومیت بذرهای خود را به اطراف پراکند. مردم با احتیاط آنها را به امید ادامه میراث درخت کاشتند.


مطلب پیشنهادی : تاثیر موسیقی در آموزش زبان

  • موسسه آموزش زبان روژین ایلیا
  • ۰
  • ۰

چطور هر چیزی را یاد بگیریم و از یادگیری آن لذت ببریم؟(قسمت دوم)

این مقاله بخش دوم مقاله ی چطور هر چیزی را یاد بگیریم و از یادگیری آن لذت ببریم؟(قسمت اول) بوده که پیش از این خدمت شما عزیزان ارائه کرده ایم لطفا ادامه ی این بحث را در این مقاله مطالعه نمایید.


چطور هر چیزی را یاد بگیریم و از یادگیری آن لذت ببریم؟

از مربی های خوب استفاده کنید

فرقی ندارد چه چیزی را می خواهید یاد بگیرید، در هر صورت به یک مربی نیاز دارید. این مربی ممکن است یک فرد باشد که رو در رو با شما کار می کند، یک کتاب، مقاله‌های اینترنتی و یا برنامه های آموزشی باشد. متاسفانه اغلب مربی ها نمی دانند چطور به تازه کارها آموزش بدهند، چون از زمانی که خودشان تازه‌کار بوده اند زمان زیادی می گذرد و این دوران را فراموش کرده اند. شاید مطلبی که برای یک مربی پیش پا افتاده است برای یک تازه کار کاملا دور از ذهن باشد.

نکته ی مهم: مربی ای انتخاب کنید که بتواند قدم به قدم شما را راهنمایی کند.

اگر از یک کتاب استفاده می کنید حتما مطمئن شوید که این کتاب به نحوی نوشته شده که تمامی مراحل جدید را با دقت معرفی می کند. خود من ترجیح می‌دهم از مربی‌های در دسترس استفاده کنم -چه از طریق دیدار حضوری و چه از طریق برنامه های اینترنتی. دلیلش هم معلوم است: هر جا لازم باشد می توانم سوالاتم را از آنها بپرسم.

بعضی مواقع چون مرحله ی بعد را نمی دانیم در فرآیند یادگیری گیر می کنیم. این مشکل را می‌توانیم با سوال پرسیدن از مربی حل کنیم.

مربی خوب شاید کمی پرهزینه باشد. پس همه جا را بگردید و اگر امکان دارد در یک جلسه ی آزمایشی شرکت کنید تا مطمئن شوید که به تعهدات‌شان عمل می کنند.

رفیق راه پیدا کنید

اگر بخواهید یک‌ نفره مطلبی را یاد بگیرید ممکن است احساس تنهایی کنید. خیلی مهم است که نقاط قوت و ضعف‌تان را در مقایسه با دیگران بشناسید. یادگیری در جمع باعث می شود بتوانید خودتان را بسنجید که این مزیت یادگیری در کلاس است.

حتی اگر در محیط مجازی کار می کنید پیدا کردن یک همسفر گام مهمی است. می توانید از مربی تان درخواست کنید که فردی را به شما معرفی کند یا اینکه خودتان در فوروم ها جستجو کنید تا برای خودتان یک همسفر دست‌و‌پا کنید.

سفر یادگیری تان را همین حالا شروع کنید

به محض اینکه نقشه ی اولیه را پیدا کردید باید بدون تاخیر سفر یادگیری تان را شروع کنید. اگر نمی دانید چطور باید شروع کنید، از خودتان بپرسید: «کوچک ترین گام در سفر یادگیری ام که همین الان می توانم بردارم چیست؟» سپس به حرکت‌تان ادامه دهید.

به مسیرتان ادامه دهید. تسلیم شدن راحت است. مطمئنم خیلی از ما تجربه ی تسلیم شدن را داریم. اصلا چرا تسلیم می شویم؟ شاید ترمز دستی را نکشیده ایم یا ممکن است سفر یادگیری برای‌مان خیلی سخت به نظر برسد.

اگر حس کردید دارید تسلیم می شوید، این سوالات را از خودتان بپرسید:

  • ترمزها را کشیده‌ام؟
  • مرحله ای که با آن درگیرم چیست؟
  • هنوز روی مقصدم متمرکز هستم؟

وقتی با یک مشکل در سفر یادگیری تان مواجه می شوید احتمالا دوباره با یک دید منفی گرایانه با خودتان صحبت می کنید. باید حواس‌تان را جمع و دیدگاه های منفی‌تان را با نظرات مثبت جایگزین کنید. اگر در فرآیند یادگیری با مشکل مواجه می شوید، سعی کنید با دقت منشا این مشکل را بیابید. شاید بتوانید این اشکال ها را در قالب یک سوال مطرح کنید و از مربی  یا همراه‌تان بپرسید و یا در اینترنت جستجو کنید. اگر حس می کنید که دارید تسلیم می‌شوید مقصدتان را برای خودتان یادآوری کنید. برای این کار می توانید اهداف‌تان را روی برگه ای بزرگ بنویسید و در خانه تان آویزان کنید.

فواصل طی شده را جشن بگیرید

جشن گرفتن موفقیت ها همان چیزی است که باعث می شود حس خوبی نسبت به یادگیری داشته باشید. حواس‌تان باشد که فواصلی را که طی می کنید ارزیابی کرده و به خاطر آنها جشن بگیرید.

از قدیم گفته اند «ز گهواره تا گور دانش بجوی». هر مهارت جدیدی که یاد بگیرید به غنی تر شدن زندگی تان کمک می کند و باعث می‌شود از خودتان راضی تر باشید. خوبی کار هم اینجاست که با تجربه ی یاد گرفتن یک مهارت، بعدی را آسان تر می آموزید. شما هم از سفرهای یادگیری تجربه ای دارید؟ لطفا نظرات و تجربیات‌تان را در قسمت «دیدگاه‌ها» با ما به اشتراک بگذارید.


مطلب پیشنهادی : مکالمات و عبارات کاربردی برای سفر با هواپیما

  • موسسه آموزش زبان روژین ایلیا
  • ۰
  • ۰

مهارت های به خاطرسپاری اطلاعات

فرقی ندارد مدرسه باشد، دانشگاه یا محل کار، یا صرفا بخواهید یک مهارت یا سرگرمی جدید یاد بگیرید، برای موفقیت در بخش‌های مختلف زندگی، باید در هنر حفظ کردن اطلاعات جدید ماهر باشید. مثلا امتحان مهمی در دانشگاه دارید و لازم است خود را کاملا آماده کنید. چطور باید این کار را انجام دهید؟ بعضی از مهارت‌های محل کار و به خاطرسپاری اطلاعات از بقیه‌ی روش‌ها موثرترند. این مهارت‌ها کدامند؟


این مقاله بر اساس گفته‌های بی.پرایس کرفوت (B.Price Kerfoot) پرفسور کادر دانشکده‌ی پزشکی هاروارد است و می‌خواهد به شما اساس یک مهارت علمی ثابت شده را بیاموزد که برای افزایش ۵۰ درصدی قدرت یادگیری و نگهداری به کار می‌آید. تصور کنید این مهارت چه تاثیرات مثبتی می‌تواند بر روی موفقیت تحصیلی یا کاری‌تان داشته باشد! حتی بهتر، این روش اصلا سخت و پیچیده نیست و تقریبا هر کسی می‌تواند آن را یاد بگیرد.هر دانش‌آموز، دانشجو، معلم و پدر و مادری باید طریقه‌ی کارکرد آن را یاد بگیرد و از همه مهم‌تر بداند چطور از آن برای نگهداری و حفظ اطلاعات استفاده کند. این مهارت خصوصا به درد یادآوری لیست‌ها و موارد حفظ لغات می‌خورد.

 

مهارت قدرت تکرار فاصله‌دار (Spaced Repetition)

شیوه یادگیری لایتنر

می‌خواهیم نگاهی به روش تکرار فاصله‌دار بیندازیم و ببینیم چگونه می‌تواند به شما در یادگیری مقادیر زیادی از اطلاعات کمک کند. اساسا، در این روش فاصله‌ی بین ارائه‌ی اطلاعات به مرور زمان زیاد و زیادتر می شود. در دهه‌ی ۱۹۷۰ م. سباستین لایتنر (Sebastian Leitner) نویسنده و گزارشگر اجتماعی، سیستم جعبه‌ی لایتنر را طراحی کرد. در این روش اطلاعات بر روی تکه‌های کاغذ یا برگه ارائه می‌گردد تا زمانی که یادگیرنده نشان دهد که مفهوم مورد نظر را حفظ کرده است.


برای استفاده از این روش، با نوشتن نکات کلیدیِ اطلاعات بر روی برگه‌ها شروع کنید. اندازه‌ی برگه‌ها را تقریبا به اندازه‌ی یک کارت پستال در‌بیاورید. هر مفهوم کلیدی و یا نظریه را بر روی یک برگه بنویسید. در سمت دیگر برگه سوالی مطرح کنید تا سطح دانش خود را بسنجید. به عنوان مثال، اگر از این روش برای یادگیری لغات فرانسوی استفاده می‌کنید، به سادگی می‌توانید لغت فرانسوی را در یک سمت و لغت فارسی را در سمت دیگر بنویسید. هر برگه باید حاوی سوال و جواب واضح و مشخصی باشد. با این کار می‌توانید خود را امتحان کنید و یا اگر با کسی این کار را می‌کنید، می‌توانید با پرسیدن سوال از یکدیگر به هم کمک کنید.

در ادامه، چند جعبه‌ی خالی پیدا کنید و همانطور که در عکس نشان داده شده است جعبه‌ها را بچینید. حالا خود را امتحان کنید. تمامی برگه‌ها را در جعبه‌ی شماره‌ی ۱ قرار دهید و به نوبت سوال‌های نوشته شده بر روی برگه‌ها را از خود بپرسید و سپس برگه را برگردانید تا ببینید که درست جواب داده‌اید یا نه. اگر درست جواب داده بودید، آن را در جعبه‌ی شماره‌ی ۲ قرار دهید و اگر جوابتان اشتباه بود، دوباره آن را به جعبه‌ی شماره‌‌ی ۱ برگردانید. حالا این قسمت مهم ماجراست. برای اینکه این روش تاثیر خود را داشته باشد باید اغلب به جعبه‌های ابتدایی رجوع کنید. به عبارتی دیگر، باید اطمینان حاصل کنید که شما در حال مرور، آزمایش و یادگیری دوباره‌ی موضوعاتی هستید که با آنها آشنایی کمتری دارید، چون باید وقت بیشتری را صرف نقاط ضعف خود کنید، نه اینکه دوباره وقت خود را روی قسمت‌هایی که مشکل ندارید بگذارید. این روش وسوسه‌ی تلف کردن وقت با اطلاعاتی که از قبل می‌دانید را حذف می‌کند و شما را مجبور می‌کند با سوالاتی که مشکل دارید رو‌به‌رو شوید.


این به شما بستگی دارد که چند‌بار سوالات موجود در هر جعبه را مرور کنید ولی به خاطر داشته باشید باید به اصول این روش پایبند باشید؛ یعنی حتما سوال‌هایی را که به آنها جواب درست داده‌اید را به جعبه‌ی بعدی منتقل کنید و به همان نسبت توجه داشته باشید سوالاتی که جواب نداده‌اید را به جعبه‌ی شماره‌ی ۱ بازگردانید و اینکه به اندازه‌ی کافی وقت روی جعبه‌های ابتدایی بگذارید. این روش جواب خواهد داد و می‌توانید دفعه‌ی بعدی هم که خواستید لیست بلند‌بالایی از موضوعی خاص را حفظ کنید، از آن استفاده کنید.


مطلب پیشنهادی : چطور با خواندن، انگلیسی خود را تقویت کنیم؟

  • موسسه آموزش زبان روژین ایلیا
  • ۰
  • ۰

تکنیک هایی که لازم است بدانید

تا‌به‌حال شده، چیزی را به سختی یاد بگیرید و وقتی واقعا به آن نیاز دارید نتوانید آن را به‌خاطر بیاورید؟ موثرترین روش‌‌هایی که تا به حال برای یادگیری تکنیک های مختلف تجربه کرده‌اید، چیست؟ پایگاه اینترنتی Quora، که یک شبکه‌ی به اشتراک‌گذاری مطالب علمی است،‌ در این‌باره مطالب ارزشمندی را منتشر کرده‌است.

تکنیک هایی که لازم است بدانید

باربارا اوکلی، مُدرس پایگاه اینترنتی Learning How to Learn، که یکی از بزرگ‌ترین منابع آنلاین جهان است، درخصوص یادگیری بهتر در Quora می‌گوید: من تقریبا متقاعد شده‌ام که «قطعه‌بندی» مادر تمام روش‌های یادگیری محسوب می‌شود. قطعه‌بندی همان روشی است که در نتیجه‌ی آن، شما چیزی را به حدی خوب یاد می‌گیرید (مانند یک ترانه، فرمول ریاضی، یا ترکیبات صرفی یک فعل یا یک رقص معمولی) که فورا آن را به یاد آورده و آن را انجام داده یا به‌کار می‌گیرید. ایجاد الگوهای عصبی در ذهن و یا به عبارت علمی‌تر، قطعه‌بندی عصبی، سنگ‌بنای توسعه‌ی تمام مهارت‌های اکتسابی است. با استفاده از تشبیه زیر (فراموش نکنید که تشبیه نیز خود یکی از تکنیک های قدرتمند یادگیری است)‌ به راحتی می‌توانیم نحوه‌ی عملکرد این روش را درک کنیم.

 

به تصویر بالا دقت کنید. همانگونه که در این تصویر نشان داده شده است، هرگاه تلاش می‌کنید یک مفهوم جدید یا دشوار را درک کنید،‌ ذهن شما آن را مانند یک جورچین در نظر می‌گیرد. همانطور که در سمت چپ تصویر مشاهده می‌کنید، وقتی تلاش می‌کنید چیزی را بفهمید، تقریبا چهار درگاه از حافظه‌ی فعال شما در قشر پیش‌پیشانی مغز فعال می‌شوند تا معما را کشف کنند. اما وقتی که به معما پی بردید اجزای متکثر این مفهوم (به قسمت راست تصویر توجه کنید) در قالب یک مفهوم واحد ادغام شده و به راحتی به یک الگوی عصبی یکپارچه تبدیل می‌شوند. این الگوی نهایی شبیه به یک روبان است که به راحتی از طریق یکی از درگاه‌های حافظه‌ی فعال شما وارد ذهن می‌شود. دقت کنید که پس از انجام این فرآیند سه درگاه باقی‌مانده در حافظه‌ی فعال‌تان آزاد هستند.

اگر در زمان یادگیری و مطالعه، داده‌های خام را به خوبی در ذهن خود قطعه‌بندی کنید، در زمان حل مسئله و یا سر جلسه‌ی امتحان به راحتی می‌توانید قطعه‌‌ی عصبی مربوط به فرآیند و یا مفاهیم مورد نیاز خود را از ذهن بازخوانی کنید. اگر موفق شوید این قطعه را در ذهن خود جایگذاری کنید در ادامه قادر خواهید بود سایر قطعات عصبی که به خوی یاد گرفته‌اید را نیز به همین ترتیب در ذهن خود مرتب کنید.‌ بنابراین حتی اگر برای نخستین بار نیز با مسئله‌ی پیچیده‌ای مواجه شوید، ذهن شما می‌تواند از طریق کنار هم قرار دادن قطعات عصبی آن مسئله را حل کند.

در مقابل اگر در مرحله‌ی یادگیری و مطالعه دقت و تلاش لازم را برای قطعه‌بندی اطلاعات به کار نبندید،‌ در زمان امتحان قشر پیش‌پیشانی محدود شما شبیه به سمت چپ شکل فوق خواهد بود. در این شرایط قشر پیش‌پیشانی شما به‌جای حل مسئله هنوز در تلاش است داده‌های اولیه را درک کند و به همین سبب دچار سردرگمی می‌شود. برخی اوقات افراد تصور می‌کنند که دچار اضطراب ناشی از امتحان هستند و همین امر نیز عامل ناکامی آنها در حل مسائل است، در حالی که اغلب آنها اشتباه می‌کنند. علت اضطراب و وحشت این افراد از امتحان بسیار ساده است. آنها ناگهان درمی‌یابند، آنگونه که فکر می‌کردند داده‌های خام کافی را در اختیار ندارند. در واقع آنها قطعات عصبی مورد نیاز خود را قبلا آماده نکرده‌اند.

زمانی که جوان بودم از روش انستیتوی زبان وزارت دفاع برای یادگیری زبان استفاده می‌کردم و در این کار بسیار موفق بودم. مبنای روش آموزشی این موسسه توسعه‌ی دقیق قطعات عصبی در حافظه بود که به صورت تدریجی و گام به گام انجام می‌گرفت. در روش این موسسه کلمات به تدریج به جملات تبدیل می‌شدند و جملات در نهایت یک گفتگو را می‌ساختند. این روش به من کمک کرد زبان روسی را به صورت کامل بیاموزم. در ۲۶ سالگی و پس از خروج از ارتش، در قالب یک دوره‌ی جبرانی شروع به یادگیری جبر و ریاضیات کردم که در نهایت به اخذ مدرک مهندسی از دانشگاه منجر شد. در طول دوره‌ییادگیری ریاضیات نیز از همان روش قطعه‌بندی بهره بردم که به من کمک کرده بود در یادگیری زبان خارجی موفق باشم.

به عنوان مثال هیچ‌گاه به انجام تکالیف دروس ریاضی و تحویل آنها اکتفا نکردم. به جای آن اگر مسئله‌ی سخت و مهمی به عنوان تکلیف به من داده می‌شد، ‌تلاش می‌کردم که در فواصل چند روزه، آن را بارها و بارها انجام داده و مرور کنم و در تمام مدت، به جز مواردی که واقعا مجبور ‌شدم، به پاسخ‌های آماده‌ی کتب حل تمرین مراجعه نکردم. با استفاده از این روش در انتها اطمینان داشتم که خود به تنهایی مسئله را حل کرده‌ام و دیگر نیاز نبود که با استفاده از کتب حل تمرین خود را بفریبم.

پس از آن به تدریج در این روش مهارت پیدا کردم و قادر بودم خود به تنهایی مسائل را بر روی کاغذ حل کنم. در ادامه تلاش کردم که فرآیند حل مسئله را به صورت ذهنی انجام دهم. در نهایت به سطحی از توانایی رسیدم که مراحل حل مسئله به راحتی در ذهنم انجام می‌‌گرفت و پاسخ همچون یک ترانه در ذهنم نواخته می‌شد. من حتی می‌توانستم این تمرین ذهنی را در شرایطی همچون دوش گرفتن یا پیاده‌روی بین منزل تا کلاس نیز انجام دهم؛ شرایطی که از نظر دیگران به هیچ عنوان زمان مناسبی برای مطالعه و تمرین نبود. در نهایت دریافتم که این روش قطعه‌بندی داده‌های ذهنی، به من قدرتی جادویی بخشیده است. قدرتی که به کمک آن می‌توانستم در یک چشم به هم زدن چندین مسئله را حل کنم، حتی مسئله‌هایی که قبلا آنها را ندیده بودم.

در حین مطالعه و یادگیری مطالب اولیه حتما از تکنیک هایی همچون بخش‌بندی مطالب،‌ تمرین شمرده و حساب‌شده و مرور تمرین‌ها در فواصل زمانی معین بهره ببرید. استفاده از این تکنیک ها به شما کمک می‌کند قطعات عصبی را به خوبی در حافظه‌ی خود ایجاد کنید. اندرز اریکسون، که از او با عنوان «خبره‌ای در میان متخصصان» یاد می‌شود، بر این نکته تاکید می‌کند که «برای آنکه سریع بیاموزید باید آهسته و حساب شده تمرین کنید»، زیرا تمرکز ویژه بر یک موضوع سخت‌ترین بخش فرآیند یادگیری است.


مطلب پیشنهادی : چطور با خواندن، انگلیسی خود را تقویت کنیم؟

  • موسسه آموزش زبان روژین ایلیا
  • ۰
  • ۰

لاک‌پشت و خرگوش

در این مقاله داستان معروف و جالب لاک‌پشت و خرگوش را خدمت شما عزیزان با ترجمه ی فارسی آن آورده ایم باشد که برای شما دوستان گرامی مفید واقع گردد.


لاک‌پشت و خرگوش

خرگوشی چابک در جنگل زندگی می‌کرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف می‌زد.

حیوانات از گوش دادن به حرف‌های خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاک‌پشت آرام‌آرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خنده‌ای فریاد زد.

خرگوش گفت: «با تو مسابقه بدم؟ من تو رو به‌راحتی می‌برم!» اما نظر لاک‌پشت عوض نشد. «باشه لاک‌پشته. پس تو می خوای مسابقه بدی؟ باشه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه.» حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند.

سوتی زدند و آن‌ها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت می‌دوید درحالی‌که لاک‌پشت به‌کندی از خط شروع مسابقه دور می‌شد.

خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمی‌توانست لاک‌پشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایه‌ی یک درخت کمی استراحت کند.

لاک‌پشت با سرعت همیشگی‌اش آهسته‌آهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنه‌ی درختی به خواب رفته است. لاک‌پشت درست از کنارش رد شد.

خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کش‌وقوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاک‌پشت ندید. با خودش فکر کرد «من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.»

وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه می‌دید تعجب کرد. لاک‌پشت داشت از خط پایان رد می‌شد! لاک‌پشت مسابقه را برد!

خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: «وای لاک‌پشته، من واقعاً فکر نمی‌کردم تو بتونی منو ببری.» لاک‌پشت لبخندی زد و گفت: «می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.»


The Tortoise and the Hare

A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run

The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter

“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race

A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line

The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare decided to rest under a shady tree

The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by

The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she thought

As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race

The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare said, “I really thought there was no way you could beat me.” The tortoise smiled. “I know. That’s why I won


 مطلب پیشنهادی : چگونه یک مترجم حرفه ای شویم؟

  • موسسه آموزش زبان روژین ایلیا
  • ۰
  • ۰

جک و لوبیای سحرآمیز

در این مقاله داستان معروف و جالب جک و لوبیای سحرآمیز را خدمت شما عزیزان با ترجمه ی فارسی آن آورده ایم باشد که برای شما دوستان گرامی مفید واقع گردد.


جک و لوبیای سحرآمیز

یکی بود یکی نبود. پسری به اسم جک خودش را در گنده‌ترین دردسر انداخت. همه‌چیز وقتی شروع شد که مادرش از او خواست گاو پیرشان را بدوشد. اما جک فکر کرد که دیگر از دوشیدن آن گاو خسته شده است.

جک گفت: «اصلاً امکان نداره. من الان اون گاو حنایی پیرو نمی‌دوشم.» او تصمیم گرفت گاو پیر را بفروشد تا دیگر مجبور نباشد شیر آن را بدوشد!

جک به بازار می‌رفت تا گاو را بفروشد که دست‌فروشی را سر راهش دید. جک گفت: «سلام آقای پدلر.» دست‌فروش از او پرسید: «داری کجا می ری؟» جک جواب داد: «میرم که گاومو تو بازار بفروشم.» دست‌فروش پرسید: «چرا گاوتو بفروشیش؟ اونو با لوبیا معامله کن!» جک پرسید: «لوبیا!» دست‌فروش جواب داد: «نه هر لوبیایی. با لوبیاهای سحرآمیز عوض کن.» جک پرسید: «اونا چیکار می کنن؟» دست‌فروش گفت: «اونا جادو می کنن!» جک گفت: «جادو؟ باشه فروختمش! و گاو را با سه دانه‌ی لوبیا معامله کرد.

جک به خانه برگشت و به مادرش گفت که گاو را فروخته تا دیگر مجبور نباشد آن را بدوشد. مادر جک پرسید: «تو چیکار کردی عزیزم؟» جک گفت: «من گاوه رو با لوبیاهای سحرآمیز معامله کردم.» «تو گاو رو با چند تا لوبیای سحرآمیز عوض کردی؟» مادر جک نمی‌توانست حرف جک را باور کند. او گفت: «هیچ لوبیای سحرآمیزی وجود نداره.» و لوبیاها را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. او گفت: «حالا من اونا رو غیب کردم ولی بازم این کار من اونارو سحرآمیز نکرد!»

ناگهان زمین با غرشی شروع به لرزیدن کرد. بوته‌ی لوبیایی جلوی چشم آن‌ها از زمین رویید. جک آن را دید و فوراً از بوته بلند لوبیا بالا رفت.

مادرش داد زد: «همین‌الان برگرد اینجا!» ولی جک گوش نمی‌داد.

جک رفت بالا، بالاتر و بالاتر.

در نوک بوته‌ی لوبیا قصر بزرگی دید. به طرف در بزرگ آن رفت و بازش کرد و وارد شد.

داخل قصر شگفت‌انگیزترین چیز در تمام عمرش را دید. یک غاز آنجا بود. اما آن غاز از آن غازهای همیشگی و معمولی نبود. آن غاز تخم‌های طلا می‌گذاشت! جک با خودش فکر کرد: «چه خوب شد. فکر کن با این تخم‌های طلا چه کارا میشه کرد!» و سپس بدترین فکر ممکن به سرش زد- او می‌خواست غاز را بردارد!

جک غاز را از جایی که نشسته بود بلند کرد. در همین لحظه بزرگ‌ترین و ترسناک‌ترین و تنها غولی که جک دیده بود وارد اتاق شد. غول دید که غاز در جای همیشگی‌اش نیست!

غول گفت: هی هو های هانار. اگه تو غاز منو برداشته باشی می‌خورمت واسه ی ناهار!

جک با خودش فکر کرد: «اوه نه. این غوله میخاد منو بخوره! باید یه جوری ازاینجا برم بیرون که منو نبینه!»

او بی سروصدا و یواشکی غاز را برداشت و به طرف در راه افتاد. چیزی نمانده بود که از اتاق بیرون برود که غاز جیغ کشید و غول جک را پیدا کرد!

غول نعره زد: «هی هو های هَنَم، پسش بده یا صدا می‌زنم نَنَم!

جک جیغی زد: « آه!» و به طرف ساقه لوبیا دوید.

جک با تمام سرعت از ساقه لوبیا پائین آمد اما غول هم پشت سرش پائین می‌رفت.

درست وقتی جک پا روی زمین گذاشت غول او را به روی دستان بزرگش بلند کرد.

غول گفت: «هی هو های هَزه، حتماً هستی خوشمزه! درست وقتی غول می‌خواست جک را بخورد زمین شروع به لرزیدن کرد و یک خانم غول بزرگ‌تر، قدبلندتر و گنده‌تر کنار بچه غول ایستاد!

جک با خودش فکر کرد: «حالا دو تا شدن. حالا دیگه حتماً منو می خورن!»

خانم غوله گفت: «ویلفرد اون پسر رو بذارش زمین.» بچه غول جک را روی زمین گذاشت.

خانم غوله پرسید: «به تو چی گفته بودم؟» بچه غول با شرمندگی گفت: «بچه‌های دیگه رو نخور.» خانم غوله گفت: «بسیار خوب. ما بچه‌های دیگه رو نمی‌خوریم.»

بچه غول داد زد: «ولی اون غاز منو ورداشته!»

در همین لحظه مادر جک از خانه روستایی بیرون آمد. او پرسید: «اینجا چه خبر شده؟

جک شروع به گفتن کرد: «خوب اونجا این قصره بود و توش جالب‌ترین غازی که دیدم بود- تخم طلا میذاره! وقتی داشتم ورش می‌داشتم این بچه غوله اومد تو و هی های هو و اینا می‌کرد. بعدش من…»

مادر جک حرف او را قطع کرد: «منظورت اینه که غاز این پسرو ورداشتی؟»

جک گفت: «آره. ولی تخم طلا میذاره.» سپس مکثی کرد و راجع به آن کمی فکر کرد. بعد گفت: «حالا که گفتی به نظرم خیلی هم جالب نمیاد.» جک نگاهی به بچه غول کرد و گفت: «از اینکه غاز تو رو برداشتم معذرت میخام. می دونم که نباید چیزی که مال من نیست بردارم.»

بچه غول گفت: «عیبی نداره. به نظرم بهتر بود به جای اینکه بخوام بخورمت ازت می‌خواستم غازو بهم پس بدی. منم معذرت میخام. راستی میای بیس‌بال بازی کنیم؟»

جک و بچه غول دوستان خوبی شدند و هر وقت که می‌خواستند همدیگر را ببینند از بوته لوبیا استفاده می‌کردند.

جک گفت: «اگه اون سه تا لوبیای سحرآمیز نبودن یاد نمی‌گرفتم بیس‌بال غولی بازی کنم.»

بچه غول گفت: «راس میگی. منم میگم که همه‌ی این ماجراها یه موفقیت بزرگ بود!»


Jack and the Beanstalk

Once upon a time, a boy named Jack got himself into the biggest, most humongous heap of trouble ever. It all started when Jack’s mama asked him to milk the old cow. But Jack decided he was tired of milking cows. “No way, no how. I’m not milking this brown cow now,” said Jack, and he decided to sell the old cow, so he’d never have to milk it again

Jack was on his way to market to sell the cow when he came across a peddler. “Hi, Mr. Peddler,” said Jack. “Where are you headed?” asked the peddler. “I’m going to sell my cow at the market,” Jack answered. “Why sell your cow?” asked the peddler. “Trade her for beans!” “Beans?” asked Jack. “Not just any kind of beans,” said the peddler, “magic beans.” “What do they do?” asked Jack. “They do magic!” said the peddler. “Magic? Sold!” said Jack, and he traded the cow for three magic beans

Jack got home and told his mama he had sold the cow so he wouldn’t have to milk her anymore. “Oh dear, you did what?” Jack’s mama asked. “I sold her for magic beans,” said Jack. “You sold a cow for magic beans?” Jack’s mama couldn’t believe what Jack was telling her. “There’s no such thing as magic beans,” she said as she threw the beans out the window. “Well, I did make them disappear, but that still doesn’t make them magic

Suddenly, the ground rumbled and began to shake. A magic beanstalk grew up right before their eyes! Jack saw it and immediately began to climb the tall beanstalk. “Get back here this instant!” called Jack’s mama, but Jack wasn’t listening

Jack climbed up and up and up and up the beanstalk

At the top of the beanstalk, Jack found a giant castle. He walked up to the giant door, cracked it open, and went inside

Inside the castle, Jack saw the most amazing thing he had ever seen. It was a goose. But it wasn’t just any old ordinary goose. This goose laid eggs made of gold! “That is so cool,” thought Jack. “Think of all the things you could do with golden eggs!” And then, Jack got the worst idea he’d ever had—he was going to take the goose

Jack lifted the goose off of its perch. Just then, the biggest, most fearsome, and only giant Jack had ever seen came into the room. The giant saw that his goose wasn’t in its usual spot! “Fee fi fo funch, if you took my goose, I’ll eat you for lunch!” “Oh no,” thought Jack. “That giant’s going to eat me! I’ve got to get out of here without him seeing me

Quietly and carefully, Jack took the goose and made his way toward the door. He was almost out of the room when—honk! The goose cried out and the giant spotted Jack! “Fee fi fo fummy, give that back or I’ll call my mummy!” roared the giant. “Ahhh!” screamed Jack. He ran toward the beanstalk

Jack ran as quickly as he could down the beanstalk, but the giant was following close behind

Just as Jack put his feet back on the ground, the giant picked up Jack in his enormous hands. “Fee fi fo fummy, I bet you taste yum yum yummy!” said the giant. Just as the giant was about to eat Jack, the ground began to shake, and there, standing right behind the giant, was an even bigger, taller, more humongous lady giant! “Two giants!” thought Jack. “They’ll eat me now for sure

“Put that boy down, Willifred,” the giant mama told her son. The giant put Jack back down on the ground. “Now what have I told you?” she asked. “Don’t eat other kids,” said the giant sheepishly. “That’s right, we don’t eat other kids,” said the mama giant. “But he took my goose!” cried the giant

Just then, Jack’s mama came out of the farmhouse. “What on earth is going on here?” she asked. “Well,” Jack began, “there was this castle, and inside was the coolest goose ever—it lays golden eggs! As I was taking it, this giant kid came in and was all ‘fee fi fo fum’ and then I—” “You mean you took this boy’s goose?” Jack’s mama interrupted. “Yeah, but it lays golden eggs!” Jack paused and thought about it. “Huh. Now that you mention it, I guess that wasn’t very nice,” said Jack. Jack looked at the giant. “I’m sorry I took your goose. I know I shouldn’t take things that don’t belong to me.” “That’s OK. I suppose I should’ve asked you to give me back the goose without trying to eat you. I’m sorry too,” said the giant. “Hey, do you want to play baseball

Jack and the giant became good friends, using the beanstalk to visit each other whenever they wanted. “You know,” Jack said, “if it weren’t for those three magic beans, I never would have learned how to play giant baseball.” “You’re right,” said the giant. “I’d say the whole adventure was a giant success


مطلب پیشنهادی : روابط فامیلی و خانوادگی به زبان انگلیسی

  • موسسه آموزش زبان روژین ایلیا
  • ۰
  • ۰

خواب جان را نجات می دهد

در این مقاله داستان خواب جان [آدمها] را نجات می دهد را خدمت شما عزیزان با ترجمه ی فارسی آن آورده ایم باشد که برای شما دوستان گرامی مفید واقع گردد.


Vietnamese man, Thái Ngoc, got a fever in 1973 and hasn’t slept since. You would expect his life to be a train wreck, but he claims to be going strong. He is a farmer and has no problem doing manual labor to support his family. He even spends some nights doing extra farm work

Ngoc hasn’t been studied by scientists, so his story should be taken with a grain of salt. Some think that people with severe insomnia might mistake very short naps for just resting

While Ngoc says he is in perfect health, most of us are suffering from a lack of Z’s. In 1942, over 92% of people got more than six hours of sleep every night. Now, only about 50% of people get this much sleep, and it’s wreaking havoc on our health

Sleep strongly affects our immune system and that’s why when humans get sick, our first instinct is often to sleep. Sleep helps us to heal, as well as to prevent disease

Even a single night of 5 to 6 hours of sleep causes the number of cancer-fighting cells in the body to drop by an astonishing 70 percent. In fact, more than 20 large-scale studies report that people who sleep less will live a shorter life. Adults over 45 who sleep less than 6 hours a night are 200 percent more likely to have a heart attack than those who get 8 or more hours of shut-eye

Matthew Walker, a sleep scientist, says there’s a connection between sleep loss and Alzheimer’s disease, cancer, diabetes, obesity, and poor mental health, among other things

So why the dramatic decrease in sleep? We work longer hours and commute further. We consume too much alcohol and caffeine. Our society is more anxious, lonely and depressed than ever. And we spend too much time under artificial lights and in front of our computers and phones. All of these things are hurting our ability to get a restful night’s sleep

So, what can we do to improve our health through sleep? Walker suggests going to bed and waking up at the same time every day, no matter what. He also says to avoid pulling all-nighters and make sure to leave your phone and laptop outside of your bedroom. If you have trouble getting to sleep, try taking a hot bath

The amount of sleep a person needs will vary according to age, but 8 hours is a good rule of thumb. It may not always be possible, but do your best to get a good night’s sleep – your body will thank you for it


خواب جان [آدمها] را نجات می دهد

مردی ویتنامی به نام تای نگوک در سال 1973 تب کرد و از آن زمان به بعد نخوابیده است. انتظار می رود موتور زندگی اش از کار افتاده باشد، اما خودش ادعا می کند که قوی تر شده است. او کشاورز است و برای گذران زندگی خانواده اش از انجام کارهای جسمی هیچ اِبایی ندارد. او حتی چند شب را به انجام کار اضافی در مزرعه می گذراند.

دانشمندان روی نگوک مطالعه نکرده اند، بنابراین داستان او را نباید زیاد جدی گرفت. بعضی ها فکر می کنند افراد مبتلا به بی خوابی شدید ممکن است چرتهای بسیار کوتاه در طول روز را به اشتباه استراحت تلقی کنند.

با اینکه نگوک می گوید کاملا سالم است، بسیاری از ما به کم خوابی مبتلا هستیم. در سال 1942، بیش از 92 درصد مردم هر شب بیش از شش ساعت می خوابیدند. در حال حاضر تنها 50 درصد از مردم این قدر می خوابند و این به سلامت ما آسیب می زند.

خواب اثر زیادی بر سیستم ایمنی بدن ما دارد و به همین دلیل است که وقتی فردی بیمار می شود، اولین غریزه اش خوابیدن است. خواب در درمان بیماری ها و نیز پیشگیری از آنها به ما کمک می کند.

حتی یک شب خوابیدن به مدت 5 تا 6 ساعت موجب کاهش 70% سلولهای سرطانی می شود و این رقمی شگفت انگیز است. در حقیقت، بیش از 20 تحقیق گسترده گزارش داده اند افرادی که کمتر بخوابند، زندگی کوتاهتری خواهند داشت. احتمال حمله قلبی در بزرگسالان بالای 45 سالی که کمتر از 6 ساعت در شب می خوابند، نسبت به افرادی در همین سن که 8 ساعت یا بیشتر می خوابند 200 درصد بیشتر باشد.

متیو واکر، دانشمند خواب می گوید بیماریهای آلزایمر، سرطان، دیابت، چاقی و ضعف سلامت روان علاوه بر سایر عوامل با فقدان خواب رابطه دارند.

پس چرا اینقدر خوابمان کم شده است؟ ما ساعت های بیشتری کار می کنیم و فواصل طولانی تری را از منزل تا محل کارمان طی می کنیم. بیش از حد الکل و کافئین مصرف می کنیم. جامعه ما بیش از هر زمان دیگر مضطرب، تنها و افسرده است. و ما زمان زیادی را زیر نور مصنوعی و در مقابل رایانه ها و تلفن هایمان سپری می کنیم. همه اینها به توانایی ما در داشتن خواب شبانه آرامش بخش صدمه می زنند.

پس برای بهبود سلامت خود از طریق خواب چه کار می توانیم انجام دهیم؟ واکر پیشنهاد می کند ساعتهای به خواب رفتن و بیداری مان در هر روز معین باشد اما زمان آن فرقی ندارد. او همچنین می گوید از انجام کارهایی که تمام شب طول می کشد پرهیز کنید و گوشی همراه و لپ تاپ خود را خارج از اتاق خواب بگذارید. اگر در به خواب رفتن مشکل دارید، دوش آب داغ را امتحان کنید.

میزان خواب مورد نیاز هر فرد با تغییر سن او تغییر می کند اما 8 ساعت قاعده ای خوب و مناسب است. شاید این مقدار خوابیدن همیشه امکان پذیر نباشد، اما نهایت تلاشتان را بکنید که خواب شبانه خوبی داشته باشید- بدنتان به خاطر آن از شما تشکر خواهد کرد!


مطلب پیشنهادی : چگونه آدم دوست داشتنی تری باشیم How to Be a More Lovable Person

  • موسسه آموزش زبان روژین ایلیا
  • ۰
  • ۰

فرمول خوشبختی

فرمول خوشبختی

در این مقاله داستان فرمول خوشبختی را خدمت شما عزیزان با ترجمه ی فارسی آن آورده ایم باشد که برای شما دوستان گرامی مفید واقع گردد.


Formula For Happiness

In 1922, Albert Einstein was staying in a hotel in Tokyo. Without any money to tip a hotel deliveryman, he instead gave him a couple of notes on hotel stationery about happiness and success. While the man was probably unable to read the advice, he recognized their value and held on to them. In October of this year, the deliveryman’s nephew sold the notes for 1.3 million dollars

One note said, “Where there’s a will, there’s a way.” The other said, “A calm and humble life will bring more happiness than the pursuit of success and the constant restlessness that comes with it.” Multi-millionaire Mo Gawdat curiously came to a similar conclusion as Einstein after trying to find his own formula for happiness. On paper, his life ticked every box. He was a top Google executive. He lived in a huge house. He married his university sweetheart and fathered two beautiful children

He was incredibly wealthy. Once he purchased a vintage Rolls-Royce at the drop of a hat

People thought he had the perfect life, but Mo was as miserable as sin

Mo believed happiness could be captured in a computer code. He wanted to develop an algorithm which could bring complete happiness

Together with his son Ali, they created a formula. Mo thought it nailed the art of happiness

And then something terrible happened. Ali was rushed to the hospital for a routine appendix removal. A needle punctured a major artery by mistake. His 21-year-old son’s organs were failing one by one. The time had come to say goodbye

Mo and his wife kissed Ali’s forehead and left the hospital. Grief overwhelmed them.

Mo blamed the doctors for his son’s death, and he blamed himself. His wife told him blaming other people would not bring Ali back. This struck a chord with Mo

He began to look at Ali’s death in a different light. He heard his son’s voice in his head saying, “I’ve already died, Papa. There is nothing you can do to change that, so make the best of it.” Whenever Mo’s mind drifted toward negativity, he would ask what would Ali say in this situation

In the wake of Ali’s death, his father remembered the happiness formula his son had helped him create. H ≥ e – E. “Happiness is greater than or equal to the events of life, minus the expectations of life.” He realized that his striving for material things wasn’t making him happy. And his expectations for the way he thought life should be also weren’t making him happy

Mo says, “I’ve changed my expectations. Rather than thinking that my son should never have died, I choose to be grateful for the times we had

Mo now believes that happiness isn’t something we should strive for. It’s about enjoying the present moment and being content with what we’ve got as opposed to what we want


فرمول خوشبختی

در سال 1922، آلبرت اینشتین در یک هتل در توکیو اقامت داشت. بدون هیچ پولی برای انعام دادن به مامور تحویل هتل، او در عوض دو نوشته روی کاغذ‌های یادداشت هتل در مورد شادی و موفقیت به او داد . در حالی که این مرد احتمالا قادر به خواندن توصیه ها نبود، متوجه ارزش آنها شد و آنها را نگه داری کرد. در اکتبر سال جاری ، برادرزاده‌ی مامور تحویل این یادداشت ها را به قیمت 1.3 میلیون دلار فروخت.

در یکی از یادداشت‌ها گفته است : “هرجا که خواسته‌ای وجود دارد راهی وجود دارد” (اگر چیزی را واقعا بخواهی، راهی برای انجام آن پیدا می‌کنی). و در دیگری گفته است: “یک زندگی آرام و فروتنانه، خوشبختی بیشتری نسبت به پیگیری موفقیت و بی‌ثباتی مداوم که همراه آن است، به ارمغان خواهد آورد” مولتی ملیونر “مو گاودات” به طور عجیبی پس از تلاشش برای رسیدن به فرمول خوشبختی به نتیجه مشابهی رسید. ظاهرا او در زندگی اش به همه چیز رسیده بود. او یک مدیراجرایی ارشد گوگل بود، در خانه ای بسیار بزرگ زندگی می کرد . با معشوقه‌ی زمان دانشگاه خود ازدواج کرده بود و صاحب دو فرزند زیبا شده بود.

او بسیار ثروتمند بود. یک بار یک خودرو رولز- رویس قدیمی و گرانقیمت را در یک لحظه و بدون لحظه‌ای فکر خرید.

مردم فکر می کردند او یک زندگی کامل و بی‌نقصی دارد، اما “مو” بسیار غمگین بود.

“مو” معتقد بود خوشبختی را می‌توان در یک کد کامپیوتری بدست آورد. او می‌خواست الگوریتمی را پیدا کند که بتواند خوشبختی کامل را به ارمغان بیاورد.

همراه پسرش علی یک فرمول ایجاد کردند ، “مو” فکر می‌کرد این فرمول هنر خوشبختی را تکمیل می‌کند.

سپس اتفاق وحشتناکی افتاد ، علی برای یک عمل آپاندیس معمولی به‌طور اورژانسی به بیمارستان انتقال داده شد. یک سوزن اشتباها یک شریان اصلی را سوراخ کرد. ارگانهای حیاتی پسر 21 ساله او یکی پس از دیگری از کار می‌افتادند. زمان خداحافظی فرا رسیده‌بود . “مو” و همسرش پیشانی علی را بوسیدند و بیمارستان را ترک کردند. غم و اندوه آنها را فرا گرفت.

“مو” دکترها را برای مرگ فرزندش مقصر می‌دانست و همچنین خودش را سرزنش می‌کرد. همسرش به او گفت مقصر دانستن دیگران علی را برنمی‌گرداند. این حرف بر روی مو تاثیر گذاشت.

او شروع به دیدن مرگ علی از زاویه دیگری کرد. او صدای پسرش را در سر خود می‌شنید که می‌گفت : من دیگر مرده‌ام پاپا . شما نمی توانی کاری برای تغییر آن بکنی، بنابراین باید شرایط جدید را قبول کنی.

هروقت ذهن “مو” به سمت افکار منفی می‌رفت، او از خود میپرسید اگر علی بود در این وضعیت چه می‌گفت.

پس از مرگ علی ، پدرش فرمول خوشبختی‌ای را که با کمک پسرش به وجود آورده بود را به یاد آورد . H ≥ e – E “خوشبختی بزرگتر یا مساوی است با رویدادهای زندگی منهای انتظارات (ما) از زندگی.” او فهمید تلاش او برای کارهای مادی او را خوشحال نمی‌کند. انتظارات او از این که او فکر می‌کند زندگی باید چگونه باشد نیز اورا خوشحال نمی‌کند.

“مو” گفت: “ من انتظاراتم را تغییر دادم . بجای اینکه فکر کنم به اینکه پسرم هرگز نباید می‌مرد ، انتخاب کردم که بخاطر زمانهایی که ما (باهم) داشتیم ، سپاسگذار باشم.

“مو” اکنون اعتقاد دارد که خوشبختی چیزی نیست که ما باید برای آن تلاش کنیم. خوشبختی لذت بردن از لحظه‌ی کنونی و قانع بودن به آنچه بدست می آوریم در مقابل آنچه که می‌خواستیم است.


مطلب پیشنهادی : چگونه یک مترجم حرفه ای شویم؟(قسمت دوم)

  • موسسه آموزش زبان روژین ایلیا
  • ۰
  • ۰

مرد سیاه پوست با نژادپرستان دوست می شود

در این مقاله داستان مرد سیاه پوست با نژادپرستان دوست می شود را خدمت شما عزیزان با ترجمه ی فارسی آن آورده ایم باشد که برای شما دوستان گرامی مفید واقع گردد.


Black Man Befriends Racists

Daryl Davis is a black man who has made a name for himself befriending white supremacists. Davis learned about racism at a young age. In 1968, the ten-year-old boy was marching in a Boy Scouts parade when people started throwing rocks and bottles at him. He thought that they must really hate the Boy Scouts until he realized none of the other boys was getting hit. Davis was the only black Boy Scout marching that day. When he got home, his parents explained that there were people in the world who hated him because of the color of his skin. From that day onward, he became fascinated with racism

Davis grew up to become a professional blues musician, and that’s when his fascination became something else entirely. It all started at a gig in 1983. He had just finished playing when a white musician approached him and paid him a compliment. They hit it off, and the man told Davis something surprising. He said he had never conversed with a black man before. When Davis asked why, he said he was a member of the Ku Klux Klan. The Ku Klux Klan – or KKK – is a white supremacy group that dates back to 1866. They are notorious for having terrorized and killed black people from the mid-19th century up until the mid-20th century. Although the reviled group has drastically diminished in numbers, they are still alive in small pockets

Amazingly, Davis and the KKK member kept in touch and became friends, often meeting at Davis’s gigs. One day, Davis told him that he wanted to meet Roger Kelly, a leader of the KKK in Maryland where they lived. His friend warned him against it, saying that he would be killed. But Davis had a question that he wanted to ask Kelly and he wouldn’t take no for an answer. He wanted to know how a person could hate someone that they didn’t know

Davis met with Kelly. Kelly brought an armed guard and there were some very tense moments. But after their conversation, Kelly shook Davis’s hand and told him to stay in touch. This surprised Davis. He hadn’t expected to make another friend, but soon Kelly was visiting him at his house

Davis soon befriended two other KKK leaders from Maryland. And when Kelly became the national leader of the KKK, Davis started going to their rallies. He did this to learn about them and to allow them to learn about him. He thought that if they knew him and liked him, they would begin to question their beliefs. And if he challenged them respectfully, they might change their beliefs

It seems that Davis was right. Eventually, Kelly and the two other KKK leaders in the state of Maryland quit the white supremacy group. Soon after the leaders quit, others followed suit. According to Davis, the KKK no longer exists in Maryland, and it happened because of his efforts

Of course, not everyone agrees with Davis’s methods. In fact, many believe that he is hurting the cause more than he is helping it. Some critics say that instead of helping bigots, he should be helping his own people. They believe that he is sitting down with the enemy and giving racists tacit approval by befriending them. They say it allows racists to justify their beliefs and see themselves as reasonable

Even so, Davis is sticking to his guns. He believes that the best way to work through an issue is to talk about it openly and honestly. He claims to be responsible for changing the hearts of two hundred white supremacists, so he must be doing something right


 

مرد سیاه پوست با نژادپرستان دوست می شود

داریل دیویس مرد سیاه پوستی است که با دوست شدن با نژادپرستان شهرتی برای خود دست و پا کرده است. دیویس در کودکی با نژادپرستی آشنا شد. در سال 1968، پسرک 10 ساله مشغول رژه در گروه پیشاهنگان بود که مردم شروع به پرتاب سنگ و بطری به طرف او کردند. او فکر کرد آنها واقعا از پسران پیشاهنگ متنفرند اما متوجه شد که هیچکدام از پسرهای دیگر مورد اصابت قرار نگرفتند. دیویس تنها پسر پیشاهنگ سیاهپوستی بود که در آن روز رژه می رفت. وقتی به خانه برگشت، والدینش برایش توضیح دادند که افرادی در جهان وجود دارند که از او به خاطر رنگ پوستش نفرت دارند. او از آن روز به بعد، مجذوب نژادپرستی شد.

دیویس بزرگ شد و به یکی از نوازندگان حرفه ای بلوز تبدیل شد و این زمانی بود که شیفتگی او به طور کامل به چیز دیگری تبدیل شد. همش از یک اجرای موسیقی در ۱۹۸۳ شروع شد. او تازه نواختن را تمام کرده بود که نوازنده ای سفیدپوست به او نزدیک شد و از او تعریف و تمجید کرد. آنها سریعا با هم دوست شدند و آن مرد چیز شگفت آوری به دیویس گفت. او گفت که قبل از آن هرگز با یک مرد سیاه پوست صحبت نکرده بود. وقتی دیویس دلیل آن را پرسید، او گفت که عضو کوکلاکس کلن است. کوکلاس کلن یا KKK یک گروه برتری سفید پوستان است که به سال 1866 برمیگردد. آنها به خاطر بدرفتاری و کشتن سیاه پوستان از اواسط قرن نوزدهم تا اواسط قرن بیستم بدنام هستند. گرچه اعضای این گروهِ محکوم شده به شدت کاهش یافته اند، هنوز گروههای کوچکی از آنها وجود دارند.

شگفت آور است که دیویس و آن عضو KKK در تماس بوده و با هم دوست شدند و اغلب در اجراهای موسیقی دیویس یکدیگر را ملاقات می کردند. یک روز دیویس به او گفت که می خواهد در محل زندگی آنها مریلند با راجر کِلی رهبر KKK ملاقات کند. دوستش در این مورد به او هشدار داد و گفت که او خود را به کشتن می دهد. اما دیویس سوالی داشت که می خواست از کِلی بپرسد و جواب منفی قانعش نمی کرد. او می خواست بداند چطور انسان می تواند از کسی که نمی شناسد نفرت داشته باشد.

دیویس با کِلی ملاقات کرد. کِلی یک نگهبان مسلح آورده بود و لحظات بسیار ملتهبی بود. اما بعد از گفتگو، کِلی با دیویس دست داد و از او خواست که در تماس باشند. این دیویس را شگفت زده کرد. او انتظار نداشت که با او نیز دوست شود، اما خیلی زود کِلی برای دیدن او به خانه اش آمد.

دیویس به زودی با دو رهبر دیگر KKK اهل مریلند دوست شد. و هنگامی که کِلی رهبر ملی KKK شد، دیویس شروع به رفتن به گرد هم آیی آنها کرد. او این کار را کرد تا درباره آنها بیاموزد و به آنها اجازه دهد که او را بشناسند. او فکر می کرد اگر آنها او را بشناسند و دوستش بدارند، شروع به تردید درباره عقایدشان خواهند کرد. و اگر او عقاید آنها را محترمانه به چالش می کشید، ممکن بود آنها باورهایشان را تغییر دهند.

به نظر می رسد حق با دیویس بود. سرانجام کلی و دو رهبر دیگر KKK در ایالت مریلند گروه برتری سفیدپوستان را ترک کردند. به زودی پس از خروج رهبران، دیگران نیز از آنها تبعیت کردند. به گفته ی دیویس، KKK دیگر در مریلند وجود ندارد، و این اتفاق به دلیل تلاش های او رخ داده است.

البته همه با روش دیویس موافق نیستند. در واقع، بسیاری معتقدند که او بیش از آنکه مشکل را حل کند به آن دامن می زند. بعضی از منتقدان می گویند که او باید به جای کمک به فریبکاران به مردم خود کمک کند. آنها معتقدند که او با دشمن ارتباط برقرار کرده و با دوست شدن با آنها نژادپرستی را به طور ضمنی تائید نموده است. آنها می گویند این کار به نژادپرستان امکان می دهد باور های خود را توجیه کرده و خود را معقول بدانند.

با این حال، دیویس به کار خود ادامه می دهد. او معتقد است که بهترین راه برای انجام یک کار این است که به طور صریح و صادقانه درباره آن گفتگو شود. او ادعا می کند موجب تغییر عقیده ی دویست سفیدپوست نژادپرست شده است، پس حتما کارش درست بوده است.

 


مطلب پیشنهادی : لاک‌پشت و خرگوش

  • موسسه آموزش زبان روژین ایلیا
  • ۰
  • ۰

نوآوری های مربوط به آموزش زبان در قرن نوزدهم

دراواسط قرن نوزدهم عوامل متعددی روش دستور-ترجمه را زیر سوال بردند و در طرد کردن این روش موثر بودند. فرصت های رو به افزایش برای برقراری ارتباط بین اروپاییان، نیاز به مهارت کلامی و گفتاری را در زبان های خارجی ایجاد کرد.

نوآوری های مربوط به آموزش زبان در قرن نوزدهم

در ابتدا این امر بازار کتاب های مکالمه و اصطلاحات روزمره  را که برای خودآموزی نگاشته شده بودند، گرم کرد، اما متخصصان آموزش زبان توجه خود را به شیوه ی تدریس زبان های مدرن در دبیرستان ها نیز معطوف کردند.

مکررا مشاهده می شد که نظام آموزش همگانی نمی تواند از پس مسئولیت های خویش بر آید. در آلمان، انگلستان، فرانسه، و نقاط دیگر اروپا، رویکردهای جدید آموزش زبان متوسط متخصصان آموزش زبان به صورت انفرادی ایجاد می شد، که هریک به روش خاصی آموزش زبان خارجی را اصلاح می کردند.

برخی از این افراد، از قبیل سی.مارسل(C.Marcel)، تی.پرندرگاست(T.Prendergast)، و اف.گوین(F.Gouin) نتوانستند به تاثیر ماندگاری در آموزش زبان دست یابند، اگرچه ایده های آنان از نظر تاریخی شایان توجه است.

سی.مارسل فرانسوی (1896-1793) زبان آموزی کودک را الگویی برای آموزش زبان می دانست، و بر اهمیت معنا در یادگیری تاکید می کرد. او چنین مطرح کرد که مهارت خواندن باید قبل از مهارت های زبانی دیگر تدریس شود، و کوشید تا آموزش زبان را در چهارچوب آموزش گسترده تری بگنجاند.

تی.پرندرگاست انگلیسی (1886-1806)یکی از اولین کسانی بود که مشاهداتش را در مورد کودکانی که نشانه های بافتی و موقعیتی را برای تفسیر به کار می بردند، و اینکه آنان عبارت های حفظ شده و “کلیشه ای” را در صحبت کردن به کار می بردند، ثبت و ضبط کرد. وی اولین “برنامه درسی ساختاری” را مطرح کرد، و بر این باور بود که باید اصلی ترین الگوهای ساختاری موجود در آن زبان را به زبان آموزان آموخت.

بدین ترتین او برای نخستین بار به طرح موضوعی پرداخت که در دهه های 1920 و 1930 به کار گرفته شد. اف.گوین فرانسوی (1896-1831) شاید مشهورترین شخص در میان اصلاح گرایان اواسط قرن نوزدهم باشد. گوین بر مبنای مشاهداتش از کاربرد زبان توسط کودکان، رویکردی در آموزش زبان ایجاد کرد. وی بر این باور بود که یادگیری زبان از طریق کاربرد زبان برای انجام اموری که شامل یک رشته اعمال مرتب به هم باشد، تسهیل می گردد.

روش او از موقعیت ها و مضمون ها به عنوان شیوه هایی برای سازماندهی و ارائه زبان گفتاری بهره می برد- “مجموعه” معروف گوین که شامل یک سری از جملات مرتبط به فعالیت هایی از قبیل خرد کردن هیزم و باز کردن در است.

گوین مدارسی را برای تدریس بر اساس روش خود تدریس کرد، و البته تا مدتی نیز از این مدارس کاملا استقبال شد.


مطلب پیشنهادی : معرفی جامع‌ترین خدمات آموزش زبان انگلیسی

  • موسسه آموزش زبان روژین ایلیا